هر سال وقتی پاییز از راه میرسد، گویی طبیعت زبان به سخن میگشاید و از رازهای نهفتهاش با ما میگوید. آری پاییز زنگ هشدار طبیعت بر زنگار دلهاست. این قافلهی عمر به راستی چه حکایتها که ندارد. انگار همین دیروز بود که سر میزهای مدرسه نشسته بودیم و الفبای نوشتن را یاد میگرفتیم، با کلمات بازی میکردیم تا بهترین جملات را بسازیم، جملاتی سرشار از عشق و دوستی و... جملاتی که در میان سطور آن همه چیز رنگ مهربانی داشت.
زنگ تفریح عجب حال و هوای قشنگی داشت، از گرفتن خوردنیهای ساده از بوفه مدرسه چقدر دلشاد میشدیم و از خوردن همین خوراکیهای ساده چه لذتها که نمیبردیم، انگار همه چیز بین لبخندهای کودکانهی مدرسه حال و هوای خاصی داشت... انگار مهر و مدرسه و پاییز و سادگی هر کدام به نوعی آموزگار درس عشق و زندگی بودند. چه زود از کودکی به نوجوانی قدم گذاشتیم و از نوجوانی به جوانی و از جوانی هم به... .
آخرای شهریور که از راه میرسد، همراه با خنکتر شدن هوا همه چیز حال و هوای پاییز و مدرسه بهخود میگیرد، انگار طبیعت با فرا رسیدن پاییز درسهایش را برایمان رو میکند، ریختن برگهای زرد درختان، سردی و وزش بادها، کوچ دسته دستهی پرندهها هر کدام فلسفه و حرفهای ناگفتهی خودشان را دارند.
پاییز و مدرسه در سرزمین من حال و هوای خاص خودش را دارد... در سرزمین ما سخاوت و زیبایی طبیعت با پاییز و مدرسه و مهر همگام میشوند و فصلی خلق میکنند پر از زیبایی و تازگی. ریزش برگ درختان و زرد شدن جنگلهای قشنگش تفسیر و تعبیر سخاوت طبیعتش میشوند. بادهای سرد پاییز سرزمین من بوی مهر و مدرسه را مهمان هر خانهای میکنند، بیآنکه همانند انسانها به این کار داشته باشند که آیا برایش سودی دارد یا خیر یا آنکه صاحبخانه دارا است یا ندار، به هر خانهای و از هر رنگ و نژادی سرک میکشند... .
آن وقتها که آخرای شهریور میشد و ما در آجرفشاریها و یا کارخانجات که صدها کیلومتر با شهرمان فاصله داشتند، سر از پا نمیشناختیم. چه دیر میگذشت روزهای آخر شهریور... آخر رفتن از شهریور به مهر و مدرسه برایمان مثل آزادی از زندان بود، تمام تابستان از سپیده صبح تا پاسی از شب به غیر از جمعهها در بدترین شرایط مجبور بودیم کار کنیم، دستهایمان بخاطر کار شدید ترک برمیداشت و صورتمان هم زیر گرمای شدید آفتاب رنگ عوض میکرد، سفر و بازی کردن و وقت خالی داشتن هم که تعطیل، به همین خاطر مهر و مدرسه برایمان مثل یه رویا بود، با فرا رسیدن مهر دیگر مجبور نبودیم کار کنیم، به شهرمان برمیگشتیم، دوستان مدرسهایمان را دوباره میدیدیم، وقت برای بازی کردن داشتیم و دوباره میتوانستیم احساس کنیم که هنوز بچهی مدرسهای هستیم. حس کودک بودن را دوباره با تمام وجود فارغ از خیلی کمبودها احساس میکردیم. از چیدن و خوردن زالزلکها بعد زنگ آخر در آن طبیعت زیبای کردستان چه لذتها که نمیبردیم... .
اولهای مهر، روزهای شنبه که سر صف حاضر میشدیم همه استرسمان این بود که نکند دوباره ناظم اخموی مدرسه دستهایمان را نگاه کند و سر صف در حضور این همه دانشآموز کتک بخوریم، یا اینکه با تحقیرها و حرفهای نیشدارش که گاهی بدتر از کتکهایش بود روبرو شویم... آخر زیرفشار کار شدید دستهایمان ترک برمیداشت ولی هیچ وقت ناظم اخموی ما نخواست این را بفهمد... و هنوز نفهمیدم که واقعاً کتک زدن دانشآموزانی که زیر کار شدید دستهایشان ترک برمیداشت چه لذتی برای ناظم داشت که این همه مشتاق آن بود! خیلی میخواستیم برای یک بارم که شده دلیل ترک برداشتن دستهایمان را میپرسید... ولی هرگز این اتفاق نیفتاد. از اینها بگذریم که سخاوت طبیعت زیبای کردستان هرگز نگذاشت کسی کودکیمان را بگیرد. نمیخواهم از وضع معیشتی رقتبار آن دورانمان بیشتر بگویم. با همهی آن کمبودهایی که داشتیم قادر بودیم از کوچکترین شادیها بیشترین لذتها را ببریم. بادها و بارانهای پاییزی در کنار برگهای زرد افتاده در دامنههای زاگرس چه حکایتها و قشنگیها که نداشت... بادهای پاییز بر فراز زاگرس میخرامیدند و همگام با باز شدن مدرسهها برگهای بیرمق و زرد درختان را با خود به رقص درمیآوردند. از خیس شدن زیر نم نم بارانهای پاییزی چه حس قشنگی بهمان دست میداد... .
آن روزها چه آسان و زیبا برای آینده خط و نشان میکشیدیم. یکی خلبان میشد، یکی دکتر، یکی مهندس یکی بهترین فوتبالیست دنیا، یکی هم معلم و بعد سر همین آرزوهای کودکانه با هم به بگو مگو میپرداختیم. آقا معلم هم دل ما را نمیشکست و با نگاههایش مُهر تأییدی میزد بر آیندهی مبهم و نامعلوم آرزوهایمان. بعضی شبها با خیال همین آرزوهای معصوم و کودکانه در خواب فرو میرفتیم و گاهی هم رویای مهندس و دکتر شدن را در خواب میدیدیم.
الان میفهمم که چقدر پاییز و مدرسه فلسفه و معنا و مفهوم داشت، الان میفهمم که ریزعلی و پترس شدن چقدر کار سختی بود و ما نمیدانستیم. الان میفهمم که اگر همه مثل ژاله بودند، شاید دیگر گلهای کسی پژمرده نمیشد و هیچ گلدانی بیگل نمیماند. الان میفهمم که نان و آب چه واژههای سنگین و پرمعنایی بودند و ما نمیفهمیدیم.
شاید توانستیم پاییز امسال همزمان با باز شدن مدرسهها لبخند را بر لبهای کودکی جاری سازیم، شاید کودکی باشد که پدرش زیر سایهی دهشتبار و نکبت فقر در مرزها، کولبری میکند یا در جایی به دور از خانه عرق میریزد و کار میکند تا لبخند را مهمان بچهی مدرسهایهایش کند، شاید توانستیم هر چند هم ناچیز اما یادی کنیم از کودکانی مثل کودکان شینآباد. همانهایی که شکوه و عزتشان به اندازهی قامت قندیل بود و زاگرس و دلشان به وسعت آسمان آبی پاک. شاید پاییز امسال به مدرسهها سرک کشیدیم و اگر مدرسهای بخاریاش مشکل داشت یا کودکانشان زیر سرما میلرزیدند، برویم و بهترین بخاری دنیای را برایشان بخریم تا دیگر بار هیچ مدرسهای و هیچ دانشآموزی غرق شعلههای آتش نگردد... حال چه فرقی میکند که «سیران» در شینآباد پیرانشهر باشد که با آن همه آرزوی بزرگ زود از بین ما رفت، یا هر دانشآموز دیگری در هر گوشهای از این خاک، آخر ما همه از یک پیکریم.

نظرات
کردستانی
01 مهر 1392 - 11:13ضمن تشکر.مشکل وزارت آموزش وپرورش مافقط دختران شین آبادی نیست؛ (درسته که مشکل آنان وخانواده هایشان سخت وسنگین وطاقت فرساست .)اما درآموزش وپرورش بهترین وموفق ترین دانش آموزان(ازلحاظ تحصیلی واخلاقی ورفتاری) به بهانه های پوچ و واهی وغرض شخصی ازانتخاب وگزینش محروم می شوند. لایق ترین وبهترین دبیران لغوابلاغ واخراج می شوند.این درحالی است که عده ای نان به نرخ روزبخورونالایق وناشایست ومنافق ، دیگران وزندگی دیگران راپله ونردبانی برای رشدوترقی خود قرارمی دهند.اینان نه تنها نیروی دولتی نیستندبلکه منافقانی وگرگانی درپوست گوسفندند که برای زر و زوروپست ومقام به انواع تزویرمتوسل می شوند. پس خواهشمنداست که دولت امید، امیدوشادی رابه دل این قشرمظلوم ومحروم واخراج شده برگرداند. تادیگرکسی جرأت نکندبه این آسانی زحمات چندین ساله دیگرمردمان رابادروغ وتزویروحیله گری برباددهد. مجددا ازوزارت آموزش وپرورش خواهشمنداست قضیه انها نیزبادختران شین آبادی پی گیری وحل گردد.
فاتح سعیدی مریوان
01 مهر 1392 - 12:12سلام دوست گرامی جناب آقای مجیدی .خامه ات بردوام روانتر باد. مطالبی جالب همگام با هوای پاییزی ، موسیقی وزمزمه ای آفریدی و بسیار برام لذتبخش وخاطر انگیزه از ایام جوانی و شروع ماه مدرسه بود بر ایام گذشته مروری نمودم جلای بر روحم زد واتشی بر خرمن امیدم .اما اتش به دلیل اندیشه از عمر گذشته که مبادا در خدمت این فرزندان وطن ،این نونهالان وشکوفه های زندگی،این امیدهای آتی کردستانفانوسهاییکه هزاران چشم کم سوی پدران ومادرانشان همراه شعله ی آنها به امید فردایی بهتر باهم سوسو می زنند. مبادا ومباداتکلیفم را در حق آنها ادا نکرده باشم وشرمسارشان گردم.! واما کاش در مورد جزئیات مدرسه ی شین آباد به شیون نشستهوگلهای پر پر شده اش وخزان زود هنگامش ومختصری از حادثه وتصاویر آن بیشتر می نوشتی و به اشاره ی گذرا اکتفا نمی نمودی. باسپاس و قدردانی از دوست عزیز.
حه سه ن - ره به ت
01 مهر 1392 - 05:57ده ستت خوش بیت کاکه هووشیار هه ر سه ر که وتوو بیت.
خاکپور
02 مهر 1392 - 06:44عزیزانمان در غمتان شریکیم الهی مدد
پیرانشهر
20 آبان 1392 - 12:37داغ داغ شین آباد برای همیشه بر دل تمام پیرانشهریها خواهد ماند به ویژه که هنوز عده ای از آنها تحت عمل جراحی قرار میگیرند و با گذشت یک سال به شهرشان نیامده اند . هنوز هم مادر سیران در مجلس ترحیمها صدای ضجه و ناله اش به آسمان میرسد ، هنوز هم آن پدر دست فروش از پارسال که بساطش را پس از سوختن دخترش جمع کرد کسی آنجا ندیده است. هر موقع که لباس مخصوص بچه ها را درمی آورند تا حمامشان کنند صدای ناله هایشان به همسایه ها هم میرسد..... .ایا میتوان این درد ها را فراموش کرد حتما میگویید خیر ........... .
هیرش ربط
23 بهمن 1393 - 05:31الفبای زندگی را سیاه و سفید به ما گفتند و ما نوشتیم و خواندیم اما طبیعت الفبای دگر داشت ، هم زیستی، نوع دوستی ، عشق ......... را در مقابل دیدگان ما میگذاشت و ما با نگاههای حیرت زده به این زندگی لبخند سر میدادیم دگر آن دوران با خاطراتش در صندوقچهی افکارمان حک شد با آنکه لحظهای خوشی را حس نکردیم و ندیدیم و نخواهیم دید برادرم هوشیار ، رفیق و یار لحظههای سکوت سیرانها نه ، امیدها نه ، هیمنها نه...... بلکه همه ما فراموش شدگان این روزگار دهشتناک هستیم .